صورتی نوشت

دنیای صورتی دنیای زیباتریست!

صورتی نوشت

دنیای صورتی دنیای زیباتریست!

؟!

از صبح هیچ حسی ندارم. از آدرسی که برای محل قرار گرفته ام حدس می زنم یکی از هنری ترین کافه های مرکز شهر باشد. از همان هایی که همه تویش ساعت ها سیگار می کشند و قهوه می خورند و کتاب های روشنفکری می خوانند و می نویسند. با حدود نیم ساعت تاخیر به حوالی اش می رسم و بقیه ی راه را تلفنی راهنمایی می شوم.

توی کافه می نشینیم. قرار است من حرف بزنم چون هیچ وقت از خودم چیزی نمی گویم. می نشینم و نگاهش می کنم.... چیزی برای گفتن ندارم که! کیفش را باز می کند و کادویی جلویم می گذارد. می گوید کتاب است و ازم قول می گیرد که حتما بخوانم. قول می دهم که بعد از تمام شدن کتابی که الان دارم می خوانم حتما بخوانمشان.

بحث هایمان از فیلم است و فوتبال و کتاب و من!

کمی هم از خودش می گوید.

مهربان است، مودب و با ملاحظه. از آن آدم های فعال که می دانند چرا اینجا هستند. از آن ها که از معمولی بودن نمی ترسند.

می داند که راهم دور است و دائم نگران این که مبادا دیرم شود و در تاریکی این خیابان های ناامن اتفاقی برایم بیفتد.

آخرین لحظه، وقتی می رود حساب میز را پرداخت کند، وقت برداشتن کیفم از روی صندلی کناری چشمم به نقاشی روی دیوار می افتد و تازه عمق هنری بودن مکان دستم می آید! امضای زیر نقاشی "مانا" ست و تنها مانایی که من می شناسم که نقاشی به آن زشتی اش روی یک کاغذ لهیده ی قرمز ارزش به دیوار کوبیدن داشته باشد مانا نیستانیست! بعدا که می آیم خانه و به مادرم می گویم کجا رفتیم می گوید این کافه پاتوق پسرخاله ی نقاش خودم هم هست. خنده ام می گیرد!

بیشتر مسیر برگشت را بغض کرده ام در این ترافیک یعنی دو ساعت و نیم تمام. گلویم دارد می ترکد.

همه ی چراهای عالم در سرم می چرخند. و بزرگترینشان هم این است که خوب چرا مردی که اینقدر به نظرت فوق العاده است را نمی خواهی؟

رادیوی ماشین روشن است. گوینده از افسردگی دختران امروز می گوید. از این که دختران از ناپایداری روابط امروزی می ترسند و دائما در این فکرند که چه کار کنند تا مردی بخواهدشان و در کنارشان بماند و خیلی هایشان به خاطر این همه تغییری که در رفتار و ظاهرشان می دهند و باز هم مردها رهایشان می کنند و نمی خواهندشان افسرده می شوند. از شنیدن این حرف ها به خودم لعنت می فرستم که پلیرم را برنداشتم تا اقلا این دو ساعت را به غمگین ترین اپراهای ایتالیایی گوش کنم و نشنوم این زنیکه ی روانشناس چه می گوید تا از خودم نپرسم که چرا تو ابله حاضر نشدی یک ذره به خاطر کسی که دوست داشتی تغییر کنی تا هنوز داشته باشی اش؟

نظرات 5 + ارسال نظر
محمد سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:34 ب.ظ

خداروشکر که زنده موندیم و آرزو به دل از دنیا نرفتیم
اول یه انتقاد می کنم که خیلی کلی گفتی اصل قضیه که چی گفتید و چی شنیدید رو ننوشتی
دوم یه عذرخواهی بابت خندهی که کردم آخه یه جملتو اشتباه این طور خوندم: (بیشتر مسیر برگشت را بغل کرده ام در این ترافیک) به خودم گفتم که این چه حالی داشته که ۲:۳۰ (به قول خودت تمام) ترافیک رو بغل کرده (میدونم نمی خواد بگی چقدر من خوشمزه هستم)
و در آخر شاعر می فرماید: بسوزد خانه لیلی و مجنون که رسم عاشقی در عالم انداخت اگر لیلی به مجنون داده می شد دل هیچ عاشقی رسوا نمی شد(البته من که نفهمیدم شعر رو چه سبکی گفته)

باورت میشه هیچی از جزئیات یادم نیست؟

محمد سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:37 ب.ظ

خوب حالا تصمیمت چیه؟
می خوی چی کار کنی؟

قصه ی مردیت رو یادته؟!

نمی دونم.

داش آکل سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:14 ب.ظ http://dashakol.blogsky.com/

از حوالیِ‌ همین روزهای کُندِ بی‌خودِ طولانی می‌گذریم
و باد فقط بر سرشاخه‌های شکسته می‌وزد.
ما اشتباه می‌کنیم
که از چراغ، انتظارِ شکستن داریم،
شب ... سرانجام خودش می‌شکند.
و خوشحالم. زیاد فکر نکن! همون! خودت باش...
و من هم همچنان غرق در چراهایی که راه به جایی نمی برد. مثل خودت!

رخصت

محمد سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:25 ب.ظ

منظورت اینکه بین ۲تا باید یکی رو انتخاب کنی؟

یه چیزی تو همون مایه ها...
اونی که می خوام رو به عنوان یه دوست معمولی دارم هنوز٬ این یکی رو می دونم که به عنوان دوست پسر نمی خوام ولی نمی دونم چطوری بگم بهش

حسن حساس چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:29 ب.ظ http://www.watersky.blogsky.com

میدونی پینکیلی همه مشکلات ما تو نقطه اوج یک بک گراندی دارن.باس اونو از تو خرت و پرتا کله در آورد ...کسی نمیتونه ...امتحان نکن...مشکل بعدی نوع پروسه ایجاد رابطس که تو ایرن خیلی طولانیه و۲طرف با کلی اندیشه عین ۲ تا ابر بار دار به هم می رسن...طوفان احساساتت طبیعیه...سوال:چرا برا خوندن کتابش زمانشو براش مشخص کردی...میتونستی کتاب فعلی تو بزاری کنار...منظورت از نقاش مانا نیستانی نیس؟!مخلصشیم:-)...در ضمن اون زنکه روانشناسو دلم می خواد خفه کنم...نمیشه ...عقده ای شدم!نکن

اول جواب سئوال: آخه نمیتونستم نیمه کاره بذارمش. کتاب ترجمه ی به شدت ادبی و فوق العاده ای داره با مایه ی مذهبی و کلا یکم سخته. وسط این بشینم یه چیز رمانتیک بخونم اونم با این گندی که به بخش عشقکی آبکی زندگیم خورده؟! البته الان که دارم فکر می کنم یکم احساس بیشعوریت بهم دست میده ها! اون نقاشی رو هم که آره دیگه گفتم که مانا نیستانی بود.

در پست بعدی که شاید همین امشب آپش کنم در مورد این ابره و احساسات و اینا میگم. من که نمی فهمم چه غلطی دارم می کنم. شما اگه چیزی از این حرفای من می فهمین توروخدا به داد ذهن پکیده ی من برسین!

«پینکیلی» رو خیلی دوست داشتم. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد