صورتی نوشت

دنیای صورتی دنیای زیباتریست!

صورتی نوشت

دنیای صورتی دنیای زیباتریست!

K.I.S.S

 

 

She blew him a kiss
It was shaped like her lips
He caught it with pride
For it had made quite a trip.
Over the cities
And the great sea.
A wondrous voyage
It had turned out to be.
So once it arrived
It was placed with great care
On the forehead belonging
To a most royal heir.
He smiled as he felt it
Rush through his veins.
This kiss that brought with it
The cure for his pains.

و صورتی تصمیم می گیرد....!!!

پنج ماه بود که منتظر بود با دوست پسرم به هم بزنم و بی خجالت هم می گفت! خفه ام کرده از بس عشق و احساس و همه ی این اراجیف را در حلقم چپانده.... عشق و احساس و نیمه ی گم شده سیخی چند برادر جان؟! آرامش و همراهی و راحتی میانه ی میدانم آرزوست! تازه بخش خوشمزه ی قضیه اینجاست که ما را به خاطر این عادل فردوسی پور بپیچاند در سطح تیم ملی برزیل (تیم ملی خودمان که وا مصیبتاست هزار ماشالا!) البته ما عادت داریم کلا به خاطر عادل خان فر بخوریم! مثلا می دویم و با جیغ خبری مهم را به استحضار مادر گرام می رسانیم که در حال مشاهده ی موش دوانی های این عادل بد ترکیب و بد صدا در فوتبال ملی – دولتی – سیاسی مملکت شهیدپرورمان است، فردا عصرش مادرمان می گوید: راستی صورتی! دیشب چی می گفتی؟!!!!

شاید من علاوه بر بی شعوری حاد ذاتی ام یک سری خصوصیات دیگر هم دارم که خودم ازشان تا حدی بی خبرم. الان اینترنتم قطع است و در "وورد" (!) دوهزار و خورده ای مشغول در فشانی می باشم. در نتیجه نمی دانم تا این مطلب به نظر شما برسد بنده چه غلط های اضافه ای ممکن است مرتکب شده باشم ولی تا همین حدش را داشته باشید که دیشب الف به ما فرمودند که فردا می خواهیم ببینیمتان، بودن در کنار شما به ما شادی و آرامش می بخشد. شماها را که نمی دانم ولی این برای من یعنی همان اجاره ی پاهای موجود در شعاع شش کیلومتری منطقه و الفرار ارجح بالقرار.... تازه اش ما را صورتی عزیزم خطاب نمودند!

نتیجه ی اخلاقی این پست و پست قبل: آقا دو حالت دارد! یا بنده جنبه ی دوست داشته شدن ندارم یا بنده جنبه ی دوست داشته شدن ندارم! بابا جان! ما پس از گذشت یک سال و خورده ای تازه دو سه ماه بود داشتیم احساسات رمانتیکانه مان برای سین را بین ضمائر خودآگاه و ناخودآگاهمان جا به جا می کردیم! حالا نمی فهمیم چطور می شود کسی ندیده و نشناخته این همه احساسات را بگیرد کف دستش، راه بیفتد در خیابان قدم بزند؟!

به همین سادگی...

توضیح ضروری: سین دوست پسر سابق بنده است! 

 

من از اون آدم هایی هستم که از اتفاقات زندگیم درس می گیرم وبه خاطر دونه دونه ی گندهایی که بالا میارم سال ها - به معنای واقعی کلمه - خودم رو سرزنش می کنم. آدمی هستم که شاید نمی دونم چی می خوام٬ ولی می دونم چی نمی خوام. 

 

من قبل از این که صورت سین رو ببینم فهمیدم که می خوامش. به همین سادگی! حالا بخندید. اولین باری که دیدمش در ِ شرکت رو برام باز کرد و داشت با رئیسمون حرف می زد و پشتش به من بود. تا روشو برگردونه و بیاد در آهنی بیرون رو باز کنه٬‌ مطمئن بودم که می خوام این آدم رو تجربه کنم.  

 

البته تا قبل از دوستی با سین معیارهای من برای انتخاب دوست فقط شامل فاکتورهایی می شد که نمی خواستم٬ چیزهایی که یک مرد نباید باشد٬ کارهایی که یک مرد نباید بکند٬‌حرف هایی که یک مرد نباید بزند. و به همین دلیل هم همه ی روابطم به یک بار بیرون رفتن و بعدش آوردن بهانه های خنده دار برای پیچاندن طرف ختم می شد. (یکی از مضحک ترین این بهانه ها این بود که به طرف گفتم تحت هیچ شرایطی بهم زنگ نزن اگه مامانم بفهمه واویلا میشه٬ خودم بهت زنگ می زنم!!!!! حالا مامان من و این حرفا؟!! اگه می فهمید به این ترتیب ازش استفاده ی ابزاری کردم واویلا می شد!) 

 

و من در یک سال و نیم رابطه با سین فهمیدم که یک مرد چه خصوصیاتی باید داشته باشد. 

 

قبل ترها اینجا گفتم که دارم کاری می کنم که با شخصیت خودخواه و خودمحورم جور در نمی آید و این کار دوست ماندن من با سین به عنوان یک دوست معمولیست. این کار را می کنم چون به خاطر عوض شدن نگاهم به سین احساس دین می کنم و می دانم گرچه دیگر دلش نمی خواهد عنوان دوست پسر من را یدک بکشد٬ به بودنم احتیاج دارد و البته انکار نمی کنم که من هم.  

 

رابطه ی من و سین نه از این رومنس های هندی بود که اگر نباشی خفه می شوم و این ها و نه از این روابط مضحک امروزی که اگر سـ.کـ.سش را برداری ... هیچ چیز ازش باقی نمی ماند. برای اولین بار فهمیدم که وقتی یک نفر می گوید کسی را دوست دارد منظورش چیست گرچه ما ماه به ماه هم از جمله ی "دوستت دارم" استفاده نمی کردیم. دوستت دارمش برایم در لحظه هایی بود که وقت رد شدن از خیابان دستم را می گرفت.

  

الان می دانم که یک مرد وقتی زنی را دوست دارد چطور نگاهش می کند. این را حتی بعد از پایان رابطه مان در نگاه سین دیدم. نگاه سین به من و منشی جدید شرکت که خیلی از من و خوشگل تر و صد هزار البته خوش هیکل تر بود٬‌ یکی نبود. ولی حس نگاه الف با همه ی محبتی که در حرف هایش هست به من و گارسن کافه یکی بود.  

 

حالا بیایید بگویید من سطحی ام ولی اعتراف می کنم که فاکتورهایی در ظاهر آدم ها بی اندازه برایم اهمیت دارد. سین به هیچ عنوان به نظر من خوش قیافه نبود و نیست. یعنی وقتی با دوست هایم راجع بهش حرف می زدم تنها گله ام از زشتی اش بود! پس قیافه به کنار ولی من دوست دارم که در کنار مردم شکل مورچه دیده شوم که با توجه به سایز بنده که همه فکر می کنند بچه مدرسه ای هستم برای یک مرد کار چندان شاقی نیست! گرچه الف چندان ریز نقش هم نبود ولی وقتی کنار هم راه می رفتیم حس کردم خیلی داریم به هم می آییم! البته هیزبازی های دخترانه ام هیچ ایرادی در قد و بالای این جوان رعنا نیافتندها! 

 

نمی دانم آدم های اینجا تا چه حد اهل فیلم هستند٬ در فیلم Meet Joe Black وقتی پدر دختر دارد از زیبایی عشق برایش حرف می زند می گوید: Lightning could strike و من به آن Lightning احتیاج دارم.  

 

فکرش را که می کنم می بینم چقدر دلایلم برای نخواستن الف ابلهانه و غیر منطقی اند. و حدس می زنم برایتان این علامت سئوال پیش آمده باشد که خوب پس تو و سین چه مرگتان بود!

 

اینجا هم به رسم وبلاگ های فارسی دیگری که نوشته ام خوانندگانم را ظاهرا یک سره آقایان تشکیل می دهند! در آن یکی وبلاگ بعد از شش ماه کم کم عده ی خانم ها از یک بیشتر شد! حالا جان من بگویید در این اراجیف چه می بینید. یک دختر بیشعور سطحی، احمقی که خودش هم نمی داند چه می خواهد؟! 

 

مطمئن نیستم که بعدا حسم به الف تغییر خواهد کرد یا نه ولی نمی توانم بیشتر از این ماجرا را کش بدهم. دلم نمی خواهد دچار مرض وابستگی بشود. می ترسم کششی که برای وقت دادن به الف دارم به قول یکی از رفقایم برای له کردن سین باشد که به شدت جفا و نامردی در حق الف است.  

 

هنوز سین را دوست دارم ولی احتمالا اگر از کارش پشیمان شود هم دیگر نمی خواهمش! نمی دانم به الف چه بگویم٬ ‌فکر کنم نمی خواهمش و حقش نیست بیشتر معطلش کنم. برای مرد مهربان چه بهانه ای بیاورم؟

 

پی نوشت: بعد از استعفای موقتم از شرکتمان یک بار رفتم سرکی بکشم ببینم چه خبر است و همان منشی جدید را هم ببینم و این اولین باری بود که بعد از پایان دوستیمان سین را می دیدم. آن روز با هم از مسیر همیشگیمان برگشتیم. نمی توانید تصور کنید دوست داشتن آدمی که دیگر مال تو نیست چه دردی دارد. تصور کردن این که لب هایش حالا مال کس دیگریست و دست هایش دستهای دیگری را می گیرد و نگاه های عاشقانه ای که مال تو بودند را حالا به کس دیگری می دهد.... درد دارد٬ زایمان روح است.

؟!

از صبح هیچ حسی ندارم. از آدرسی که برای محل قرار گرفته ام حدس می زنم یکی از هنری ترین کافه های مرکز شهر باشد. از همان هایی که همه تویش ساعت ها سیگار می کشند و قهوه می خورند و کتاب های روشنفکری می خوانند و می نویسند. با حدود نیم ساعت تاخیر به حوالی اش می رسم و بقیه ی راه را تلفنی راهنمایی می شوم.

توی کافه می نشینیم. قرار است من حرف بزنم چون هیچ وقت از خودم چیزی نمی گویم. می نشینم و نگاهش می کنم.... چیزی برای گفتن ندارم که! کیفش را باز می کند و کادویی جلویم می گذارد. می گوید کتاب است و ازم قول می گیرد که حتما بخوانم. قول می دهم که بعد از تمام شدن کتابی که الان دارم می خوانم حتما بخوانمشان.

بحث هایمان از فیلم است و فوتبال و کتاب و من!

کمی هم از خودش می گوید.

مهربان است، مودب و با ملاحظه. از آن آدم های فعال که می دانند چرا اینجا هستند. از آن ها که از معمولی بودن نمی ترسند.

می داند که راهم دور است و دائم نگران این که مبادا دیرم شود و در تاریکی این خیابان های ناامن اتفاقی برایم بیفتد.

آخرین لحظه، وقتی می رود حساب میز را پرداخت کند، وقت برداشتن کیفم از روی صندلی کناری چشمم به نقاشی روی دیوار می افتد و تازه عمق هنری بودن مکان دستم می آید! امضای زیر نقاشی "مانا" ست و تنها مانایی که من می شناسم که نقاشی به آن زشتی اش روی یک کاغذ لهیده ی قرمز ارزش به دیوار کوبیدن داشته باشد مانا نیستانیست! بعدا که می آیم خانه و به مادرم می گویم کجا رفتیم می گوید این کافه پاتوق پسرخاله ی نقاش خودم هم هست. خنده ام می گیرد!

بیشتر مسیر برگشت را بغض کرده ام در این ترافیک یعنی دو ساعت و نیم تمام. گلویم دارد می ترکد.

همه ی چراهای عالم در سرم می چرخند. و بزرگترینشان هم این است که خوب چرا مردی که اینقدر به نظرت فوق العاده است را نمی خواهی؟

رادیوی ماشین روشن است. گوینده از افسردگی دختران امروز می گوید. از این که دختران از ناپایداری روابط امروزی می ترسند و دائما در این فکرند که چه کار کنند تا مردی بخواهدشان و در کنارشان بماند و خیلی هایشان به خاطر این همه تغییری که در رفتار و ظاهرشان می دهند و باز هم مردها رهایشان می کنند و نمی خواهندشان افسرده می شوند. از شنیدن این حرف ها به خودم لعنت می فرستم که پلیرم را برنداشتم تا اقلا این دو ساعت را به غمگین ترین اپراهای ایتالیایی گوش کنم و نشنوم این زنیکه ی روانشناس چه می گوید تا از خودم نپرسم که چرا تو ابله حاضر نشدی یک ذره به خاطر کسی که دوست داشتی تغییر کنی تا هنوز داشته باشی اش؟

الف

 

پس فردا اولین قرار ملاقات من با «الف» است.   

 

همانی که نود می بیند. 

 

الف مرد مهربانی است.  

 

انقدر مهربان که ازش می ترسم. 

 

الف شعر می گوید.  

 

برای تولدم شعری گفته بود.  

 

*

 

من مهربانی کردن بلد نیستم. 

 

برای همین هم می ترسم. 

 

از شکستن دل الف. 

 

تا به حال قبل از هیچ قرار اولی اینقدر دلشوره نداشته ام. 

 

چون هیچ کدام از مردهای قبلی احساس هایشان را در حرف هایشان نمی گذاشتند. 

 

الف مدت ها منتظر این قرار بود. 

 

الف آن بخشی از من را می شناسد که در نوشته های وبلاگم هست - آن وبلاگ دیگر. 

 

الف دخترک آتشین احساساتی را می شناسد. 

 

همان که درون من است. 

 

همان که فقط شب ها از غارش بیرون می خزد.  

 

همان که عصبانی می شود و فحش می دهد... همان که عاشق می شود و گریه می کند... همان که گاهی دلش می شکند.

 

الف تا به حال پوسته ی روح من را ندیده: مجسمه ی یخی لبخند به لب را. 

 

گاهی لبخند این پوسته هم می خشکد و می افتد و تنها مجسمه ی یخی اش می ماند. 

 

 مشخصات مردهای زندگی ام را مرور می کنم... عاشق٬ بی تفاوت٬ آتشین٬‌ پر شور٬ مجسمه ی یخی مثل خودم.... 

 

به هیچ کدامشان نمی توانم صفت مهربان را بدهم. 

 

الف مهربان است و من از چیزهایی که تجربه نکرده ام می ترسم. 

 

پی نوشت: آن مردی که خیلی سال پیش می شناختم و «عاشق» بود یک بار حرف جالبی زد٬ گفت: 

 

« مادربزرگم می گوید زبان استخوان ندارد و به هر سو می چرخد. آدم ها هزار و یک حرف می زنند. نباید به حرف هایشان چندان اعتماد کنی. باید ببینی در عمل چه کاره اند. » 

 

ته ته ته دلم می خواهد الف در عمل هم همانقدر مهربان باشد... مخصوصا نگاهش.... گرچه اگر باشد دیگر ازش نخواهم ترسید٬‌ از مهربانیش وحشت زده خواهم شد!