صورتی نوشت

دنیای صورتی دنیای زیباتریست!

صورتی نوشت

دنیای صورتی دنیای زیباتریست!

صورتی شیردل!

داریم تشریفمان را از اینجا هم می بریم. کلا هر سیصد وبلاگمان را تصمیم گرفته ایم یک جا جمع کنیم و آدرسمان را هم به همه ی دوستان و آشنایان بدهیم بی ترس از قضاوتشان! تازه کجای کارید که توئیترمان را هم روی آن وبلاگ ایمپورت می نماییم!  

 

و این یعنی برهنگی ذهنی!

 

راستش همچنان در کف شجاعت خودمان مانده ایم که مثلا دوست پسران اسبق و عاشقان فعلی که محلشان نمی دهیم و ننه و بابا و فک و فامیل و رئیس و همکار  غیره افکارمان را بخوانند و بدانند و به به .... چه شود!‌ 

 

خلاصه. ما می رویم و از این پس فقط همان جا در می افشانیم. اگر کسی مایل به خواندن است ای میل بگذارد - اگر دلمان خواست - آدرس بفرستیم.

صورتی خالی نه صورتی تنها!

نمی دانم زیپ و زیگزاگ را می شناسید یا نه. زیپ سه روز مهمان انفرادی اوین بوده. و زیگزاگ در تب و تاب رسیدگی به سر و وضعش برای استقبال از زیپ است. وبلاگشان را که می خوانم یاد پارسال می افتم. همین موقع ها بود که سین دو هفته رفت ترکیه و من این دو هفته را به معنای واقعی کلمه دق کردم. هر جا اینترنت وایرلس گیر می آورد برایم ای میل می فرستاد. آن یکی را بیشتر از همه دوست دارم که کوتاه تر از همه بود . با «سلام کوچولوی من»‌ شروع می شد! 

(کمی به زیگزاگ حسودیم می شود!) 

 

 * 

 

دنیای وبلاگی دنیای کوچکیست ها! تازگی ها که هیچ کاری جز کتاب خواندن و وبگردی ندارم٬‌هی دارد بهم شوک وبلاگی وارد می شود! رفتم تو وبلاگ یکی از خوانندگان همیشگی حسن حساس همینطوری داشتم می خواندم و کیف می کردم واسه خودم که اون بغل چشمم به یه لینک افتاد. گفتم خوب شاید تشابه اسمیست! رفتم تو بلاگ دیدم ای داد بی داد! از خوانندگان آن یکی وبلاگ خودم است. تازه کلی هم نظر در پیت می گذارد که دلم می خواهد در پاسخ فحشش بدهم!! امروز هم در وبلاگ یکی از صمیمی ترین دوستانم بودم که دیدم یک لینک جدید اضافه کرده. کلیک کردم و داشتم صفحه را بررسی می کردم که دیدم ای فغان! لینک اولش داش آکل است. حالا اگر پای شماها به آن یکی وبلاگ باز شود تا وقتی این صورتی آباد لو نرود هیچ عیب ندارد! آنها اینوری نیایند که خاک ب سر می شوم کمی تا قسمتی!

بادکنک صورتی

 

 یادم می آید راهنمایی که بودم آزمایشی در کتاب علوم بود که یک سری گلوله ی فلزی را باردار می کردند و می ریختند در یک ظرف و گلوله ها به هم می چسبیدند و نمی دانم بعد دور می شدند یا فقط رها می شدند یا چه بلایی سرشان می آمد. ولی می دانم که حال کلمات در ذهنم همین طور است. می چرخند و هجوم می آورند و بعد.... هیچ٬ همه رفته اند. 

 

 

پوستم را نگاه می کنم. یاد بادکنک صورتی ای می افتم که مدت ها افتاده بود گوشه ی اتاقم. بادش کرده بودم. هر روزی که می گذشت کوچک تر و چروک تر می شد. بعدا در فیزیک خواندم که ملکول های هوا از لای ملکول های دیواره ی بادکنک خارج می شوند و بادکنک کوچک می شود. بادکنک شده ام. انگار چیزی از درون گوشت تنم را می جود و می خورد و من ذره ذره نیست می شوم. انگار فقط روحم می ماند و آن بادکنک چروک خورده. 

 

 

در ایستگاه اتوبوس نشسته ام. پژویی جلویم می ایستد. ظهر است و خلوت.چیزی می گوید. اول فکر می کنم آدرس می خواهد. عینک نزده ام. وقتی بر می گردم یک لحظه به نظرم می آید «احسان» باشد. یادم نیست ماشین جدید پدرش چیست. جلو می روم. احسان نیست. می گویم: بله؟! می گوید: چند می گیری؟! و از میان تمام عکس العمل هایی که یک نفر ممکن است در این لحظه نشان دهد٬‌بعد از لحظه ای که خشکم می زند چنان خنده ای سر می دهم که خودم هم تعجب می کنم! دستم را روی شانه ی نفر کنار راننده می گذارم و می گویم:‌خوش بگذره! 

بر می گردم و منتظر اتوبوس در ایستگاه می نشینم.

روح صورتی

نمی دانم چرا همه ی نوشته هایم در این وبلاگ به نوعی پراکندگی و سردرگمی دچارند. 

 

انگار اینجا را کرده باشم سطل آشغال ذهنم! 

 

مدتی نوشتن را تعطیل کرده بودم. می دانم اینجا کسی را نمی شناسم و کسی نبودنم را حس نکرد ولی رفقای آن وبلاگ دیگر کلی « زنجه موره » نموده و ما را راضی به بازگشت نمودند! 

 

روزهایم را به تنهایی٬ سکوت و تاریکی می گذرانم؛ هر چند که آفتاب هنوز گاهی از پنجره لبخند می زند. 

 

کارهایی می کنم که همیشه فکر می کردم از من بعیدند. یعنی طبیعت خودخواه٬ خودپسند و خود محورم با این قبیل کارها سازگاری چندانی ندارد. 

  

همیشه دلم خواسته دیده نشوم. چند روزیست دیده نمی شوم و این دیده نشدن درد دارد؛ دردی پیچنده و خزنده٬ دردی در اعماق روح. انگار می خواهد فریاد بزند که آهای من اینجایم! من هنوز هستم و سال هاست که بوده ام. روحم را می گویم؛ طفل معصوم! 

 

فعلا همین.

خطر

دارم کارهای خطرناکی می کنم! 

 

تقریبا می خواهم از خودم شهید بازی در بیاورم! 

 

حالا بیخود قضیه را سیاسی کنید....! 

 

پناه بر خدا از دست زنانی که یهویی به سرشان می زند از خود گذشتگی در کنند از خودشان!