صورتی نوشت

دنیای صورتی دنیای زیباتریست!

صورتی نوشت

دنیای صورتی دنیای زیباتریست!

مرگ صورتی

 

بذارید بگم چه مرگمه! 

 

مرگ یه بار شیون و عر عر هم یه بار دیگه! مگه نه؟! 

 

آقا ما با یه آقایی دوست بودیم که ظاهرا خیال می کردیم دوست پسرمونه! 

 

حالا چطوری همچین اتفاقی میفته؟! 

 

اینطوری: 

 

اینجانب رکورد دار داشتن دوستانی هستم که پسر هستند ولی سو تفاهم نشود که دوست پسرمان نیستند. 

 

بابا نا سلامتی با داشتن این دوستان در زندگیمان هر چیزی را نفهمیم این یک چیز را خوب می فهمیم که دوست پسر رفتارش چه تفاوتی با دوستی دارد که پسر است! 

 

دیشب آن آقایی که ما ظاهرا خیال می کردیم دوست پسرمان بوده در توجیه عمل خائنانه ی خود فرمودند که نه!‌ هیچ هم از این خبرها نبوده! 

 

آی الان دلمان می خواهد یک پس گردنی مهمانشان کنیم! 

 

در این قسمت قصد داریم چند تا از تفاوت های دوست های معمولی را با دوست پسر بر شماریم باشد که رفقا حساب کار دستشان بیاید: 

 

دوست معمولی طرز نگاهش فرق دارد. نمی گوید که دلش می خواهد پیشش بودید تا ببوسدتان. هر بار که به دیدنتان می آید لزوما عطر مورد علاقه تان را نمی زند و رنگ مورد علاقه تان را نمی پوشد. نصف شب پا نمی شود از آن سر شهر بیاید دم در خانه تان که یک نظر نگاهتان کند و برود. دلش نمی خواهد شما را هی پشت هم در آغوش بگیرد و غیره! برایتان اس ام اس های رمانتیک نمی فرستد.  اصلا این حرف ها به کنار!‌ اول آشنایی بر نمی گردد بهتان بگوید که از شما خوشش آمده و « یه جورایی دوستتان دارد »!‌

 

به جان خودم فرق معامله زمین تا آسمان است! 

 

تازه وقتی یک دوست معمولی دارید که پسر است عمده ی وقتتان به گپ زدن راجع به دوست دخترش٬‌ مشکلاتشان٬ انتخاب هدیه و نقشه کشیدن های کمی تا قسمتی خبیثانه می گذرد! نه به ابراز علاقه ی آقا به شما!  

 

بعدش هم اگر ما از اول دو دوست معمولی بودیم چرا وقت اعتراف به خیانتشون فرمودند که «امیدوارم بتونیم همچنان دوست بمونیم»؟! 

 

بادکنک صورتی

 

 یادم می آید راهنمایی که بودم آزمایشی در کتاب علوم بود که یک سری گلوله ی فلزی را باردار می کردند و می ریختند در یک ظرف و گلوله ها به هم می چسبیدند و نمی دانم بعد دور می شدند یا فقط رها می شدند یا چه بلایی سرشان می آمد. ولی می دانم که حال کلمات در ذهنم همین طور است. می چرخند و هجوم می آورند و بعد.... هیچ٬ همه رفته اند. 

 

 

پوستم را نگاه می کنم. یاد بادکنک صورتی ای می افتم که مدت ها افتاده بود گوشه ی اتاقم. بادش کرده بودم. هر روزی که می گذشت کوچک تر و چروک تر می شد. بعدا در فیزیک خواندم که ملکول های هوا از لای ملکول های دیواره ی بادکنک خارج می شوند و بادکنک کوچک می شود. بادکنک شده ام. انگار چیزی از درون گوشت تنم را می جود و می خورد و من ذره ذره نیست می شوم. انگار فقط روحم می ماند و آن بادکنک چروک خورده. 

 

 

در ایستگاه اتوبوس نشسته ام. پژویی جلویم می ایستد. ظهر است و خلوت.چیزی می گوید. اول فکر می کنم آدرس می خواهد. عینک نزده ام. وقتی بر می گردم یک لحظه به نظرم می آید «احسان» باشد. یادم نیست ماشین جدید پدرش چیست. جلو می روم. احسان نیست. می گویم: بله؟! می گوید: چند می گیری؟! و از میان تمام عکس العمل هایی که یک نفر ممکن است در این لحظه نشان دهد٬‌بعد از لحظه ای که خشکم می زند چنان خنده ای سر می دهم که خودم هم تعجب می کنم! دستم را روی شانه ی نفر کنار راننده می گذارم و می گویم:‌خوش بگذره! 

بر می گردم و منتظر اتوبوس در ایستگاه می نشینم.

چرا؟!

نمی دونم چرا این Grey's Anatomy رو اینقدر دوست دارم 

 

 بی نظیره....! 

 

و خدا می دونه که من همیشه چقدر با مردیت گری همزاد پنداری کردم!

 

!  

 

                            

 

             

 

       

 

  

 

                            

اندر احوالات خانه و خانه داری!

مامان ما هر وقت این چی چی جون و اون یکی نمی دونم چی چی خانوم زنگ می زنن شونصد ساعت در مدح و رثای پیوند خوردنش به جارو و دستمال و پارو و جرم گیر و غیره و ذلک مدیحه سرایی می کند! 

 

 

 

 

 

 

 

فعلا پنج شش روزی هست که مادر جان ته تهران را در آورده و بنده دارم با آشپزی منور خود خانواده را می نوازم و برخی روزها هم از ته مانده های یخچال مصرف نموده ایم!  

 

 

 

 

 

 

 

نمی خوام غر بزنما...... ولی وقتی می گوید که آی در طول روز هزار بار آشپزخانه را طی می کشم و (گلاب به رویتان) توالت را می شویم و هیچ کس در این خانه به داد من نمی رسد و آی مُردم و این ها ...... جایتان خالی (!) الی فیها خالدونمان به آتش کشیده می شود!

روح صورتی

نمی دانم چرا همه ی نوشته هایم در این وبلاگ به نوعی پراکندگی و سردرگمی دچارند. 

 

انگار اینجا را کرده باشم سطل آشغال ذهنم! 

 

مدتی نوشتن را تعطیل کرده بودم. می دانم اینجا کسی را نمی شناسم و کسی نبودنم را حس نکرد ولی رفقای آن وبلاگ دیگر کلی « زنجه موره » نموده و ما را راضی به بازگشت نمودند! 

 

روزهایم را به تنهایی٬ سکوت و تاریکی می گذرانم؛ هر چند که آفتاب هنوز گاهی از پنجره لبخند می زند. 

 

کارهایی می کنم که همیشه فکر می کردم از من بعیدند. یعنی طبیعت خودخواه٬ خودپسند و خود محورم با این قبیل کارها سازگاری چندانی ندارد. 

  

همیشه دلم خواسته دیده نشوم. چند روزیست دیده نمی شوم و این دیده نشدن درد دارد؛ دردی پیچنده و خزنده٬ دردی در اعماق روح. انگار می خواهد فریاد بزند که آهای من اینجایم! من هنوز هستم و سال هاست که بوده ام. روحم را می گویم؛ طفل معصوم! 

 

فعلا همین.