بادکنک صورتی

 

 یادم می آید راهنمایی که بودم آزمایشی در کتاب علوم بود که یک سری گلوله ی فلزی را باردار می کردند و می ریختند در یک ظرف و گلوله ها به هم می چسبیدند و نمی دانم بعد دور می شدند یا فقط رها می شدند یا چه بلایی سرشان می آمد. ولی می دانم که حال کلمات در ذهنم همین طور است. می چرخند و هجوم می آورند و بعد.... هیچ٬ همه رفته اند. 

 

 

پوستم را نگاه می کنم. یاد بادکنک صورتی ای می افتم که مدت ها افتاده بود گوشه ی اتاقم. بادش کرده بودم. هر روزی که می گذشت کوچک تر و چروک تر می شد. بعدا در فیزیک خواندم که ملکول های هوا از لای ملکول های دیواره ی بادکنک خارج می شوند و بادکنک کوچک می شود. بادکنک شده ام. انگار چیزی از درون گوشت تنم را می جود و می خورد و من ذره ذره نیست می شوم. انگار فقط روحم می ماند و آن بادکنک چروک خورده. 

 

 

در ایستگاه اتوبوس نشسته ام. پژویی جلویم می ایستد. ظهر است و خلوت.چیزی می گوید. اول فکر می کنم آدرس می خواهد. عینک نزده ام. وقتی بر می گردم یک لحظه به نظرم می آید «احسان» باشد. یادم نیست ماشین جدید پدرش چیست. جلو می روم. احسان نیست. می گویم: بله؟! می گوید: چند می گیری؟! و از میان تمام عکس العمل هایی که یک نفر ممکن است در این لحظه نشان دهد٬‌بعد از لحظه ای که خشکم می زند چنان خنده ای سر می دهم که خودم هم تعجب می کنم! دستم را روی شانه ی نفر کنار راننده می گذارم و می گویم:‌خوش بگذره! 

بر می گردم و منتظر اتوبوس در ایستگاه می نشینم.