الف

 

پس فردا اولین قرار ملاقات من با «الف» است.   

 

همانی که نود می بیند. 

 

الف مرد مهربانی است.  

 

انقدر مهربان که ازش می ترسم. 

 

الف شعر می گوید.  

 

برای تولدم شعری گفته بود.  

 

*

 

من مهربانی کردن بلد نیستم. 

 

برای همین هم می ترسم. 

 

از شکستن دل الف. 

 

تا به حال قبل از هیچ قرار اولی اینقدر دلشوره نداشته ام. 

 

چون هیچ کدام از مردهای قبلی احساس هایشان را در حرف هایشان نمی گذاشتند. 

 

الف مدت ها منتظر این قرار بود. 

 

الف آن بخشی از من را می شناسد که در نوشته های وبلاگم هست - آن وبلاگ دیگر. 

 

الف دخترک آتشین احساساتی را می شناسد. 

 

همان که درون من است. 

 

همان که فقط شب ها از غارش بیرون می خزد.  

 

همان که عصبانی می شود و فحش می دهد... همان که عاشق می شود و گریه می کند... همان که گاهی دلش می شکند.

 

الف تا به حال پوسته ی روح من را ندیده: مجسمه ی یخی لبخند به لب را. 

 

گاهی لبخند این پوسته هم می خشکد و می افتد و تنها مجسمه ی یخی اش می ماند. 

 

 مشخصات مردهای زندگی ام را مرور می کنم... عاشق٬ بی تفاوت٬ آتشین٬‌ پر شور٬ مجسمه ی یخی مثل خودم.... 

 

به هیچ کدامشان نمی توانم صفت مهربان را بدهم. 

 

الف مهربان است و من از چیزهایی که تجربه نکرده ام می ترسم. 

 

پی نوشت: آن مردی که خیلی سال پیش می شناختم و «عاشق» بود یک بار حرف جالبی زد٬ گفت: 

 

« مادربزرگم می گوید زبان استخوان ندارد و به هر سو می چرخد. آدم ها هزار و یک حرف می زنند. نباید به حرف هایشان چندان اعتماد کنی. باید ببینی در عمل چه کاره اند. » 

 

ته ته ته دلم می خواهد الف در عمل هم همانقدر مهربان باشد... مخصوصا نگاهش.... گرچه اگر باشد دیگر ازش نخواهم ترسید٬‌ از مهربانیش وحشت زده خواهم شد!