به همین سادگی...

توضیح ضروری: سین دوست پسر سابق بنده است! 

 

من از اون آدم هایی هستم که از اتفاقات زندگیم درس می گیرم وبه خاطر دونه دونه ی گندهایی که بالا میارم سال ها - به معنای واقعی کلمه - خودم رو سرزنش می کنم. آدمی هستم که شاید نمی دونم چی می خوام٬ ولی می دونم چی نمی خوام. 

 

من قبل از این که صورت سین رو ببینم فهمیدم که می خوامش. به همین سادگی! حالا بخندید. اولین باری که دیدمش در ِ شرکت رو برام باز کرد و داشت با رئیسمون حرف می زد و پشتش به من بود. تا روشو برگردونه و بیاد در آهنی بیرون رو باز کنه٬‌ مطمئن بودم که می خوام این آدم رو تجربه کنم.  

 

البته تا قبل از دوستی با سین معیارهای من برای انتخاب دوست فقط شامل فاکتورهایی می شد که نمی خواستم٬ چیزهایی که یک مرد نباید باشد٬ کارهایی که یک مرد نباید بکند٬‌حرف هایی که یک مرد نباید بزند. و به همین دلیل هم همه ی روابطم به یک بار بیرون رفتن و بعدش آوردن بهانه های خنده دار برای پیچاندن طرف ختم می شد. (یکی از مضحک ترین این بهانه ها این بود که به طرف گفتم تحت هیچ شرایطی بهم زنگ نزن اگه مامانم بفهمه واویلا میشه٬ خودم بهت زنگ می زنم!!!!! حالا مامان من و این حرفا؟!! اگه می فهمید به این ترتیب ازش استفاده ی ابزاری کردم واویلا می شد!) 

 

و من در یک سال و نیم رابطه با سین فهمیدم که یک مرد چه خصوصیاتی باید داشته باشد. 

 

قبل ترها اینجا گفتم که دارم کاری می کنم که با شخصیت خودخواه و خودمحورم جور در نمی آید و این کار دوست ماندن من با سین به عنوان یک دوست معمولیست. این کار را می کنم چون به خاطر عوض شدن نگاهم به سین احساس دین می کنم و می دانم گرچه دیگر دلش نمی خواهد عنوان دوست پسر من را یدک بکشد٬ به بودنم احتیاج دارد و البته انکار نمی کنم که من هم.  

 

رابطه ی من و سین نه از این رومنس های هندی بود که اگر نباشی خفه می شوم و این ها و نه از این روابط مضحک امروزی که اگر سـ.کـ.سش را برداری ... هیچ چیز ازش باقی نمی ماند. برای اولین بار فهمیدم که وقتی یک نفر می گوید کسی را دوست دارد منظورش چیست گرچه ما ماه به ماه هم از جمله ی "دوستت دارم" استفاده نمی کردیم. دوستت دارمش برایم در لحظه هایی بود که وقت رد شدن از خیابان دستم را می گرفت.

  

الان می دانم که یک مرد وقتی زنی را دوست دارد چطور نگاهش می کند. این را حتی بعد از پایان رابطه مان در نگاه سین دیدم. نگاه سین به من و منشی جدید شرکت که خیلی از من و خوشگل تر و صد هزار البته خوش هیکل تر بود٬‌ یکی نبود. ولی حس نگاه الف با همه ی محبتی که در حرف هایش هست به من و گارسن کافه یکی بود.  

 

حالا بیایید بگویید من سطحی ام ولی اعتراف می کنم که فاکتورهایی در ظاهر آدم ها بی اندازه برایم اهمیت دارد. سین به هیچ عنوان به نظر من خوش قیافه نبود و نیست. یعنی وقتی با دوست هایم راجع بهش حرف می زدم تنها گله ام از زشتی اش بود! پس قیافه به کنار ولی من دوست دارم که در کنار مردم شکل مورچه دیده شوم که با توجه به سایز بنده که همه فکر می کنند بچه مدرسه ای هستم برای یک مرد کار چندان شاقی نیست! گرچه الف چندان ریز نقش هم نبود ولی وقتی کنار هم راه می رفتیم حس کردم خیلی داریم به هم می آییم! البته هیزبازی های دخترانه ام هیچ ایرادی در قد و بالای این جوان رعنا نیافتندها! 

 

نمی دانم آدم های اینجا تا چه حد اهل فیلم هستند٬ در فیلم Meet Joe Black وقتی پدر دختر دارد از زیبایی عشق برایش حرف می زند می گوید: Lightning could strike و من به آن Lightning احتیاج دارم.  

 

فکرش را که می کنم می بینم چقدر دلایلم برای نخواستن الف ابلهانه و غیر منطقی اند. و حدس می زنم برایتان این علامت سئوال پیش آمده باشد که خوب پس تو و سین چه مرگتان بود!

 

اینجا هم به رسم وبلاگ های فارسی دیگری که نوشته ام خوانندگانم را ظاهرا یک سره آقایان تشکیل می دهند! در آن یکی وبلاگ بعد از شش ماه کم کم عده ی خانم ها از یک بیشتر شد! حالا جان من بگویید در این اراجیف چه می بینید. یک دختر بیشعور سطحی، احمقی که خودش هم نمی داند چه می خواهد؟! 

 

مطمئن نیستم که بعدا حسم به الف تغییر خواهد کرد یا نه ولی نمی توانم بیشتر از این ماجرا را کش بدهم. دلم نمی خواهد دچار مرض وابستگی بشود. می ترسم کششی که برای وقت دادن به الف دارم به قول یکی از رفقایم برای له کردن سین باشد که به شدت جفا و نامردی در حق الف است.  

 

هنوز سین را دوست دارم ولی احتمالا اگر از کارش پشیمان شود هم دیگر نمی خواهمش! نمی دانم به الف چه بگویم٬ ‌فکر کنم نمی خواهمش و حقش نیست بیشتر معطلش کنم. برای مرد مهربان چه بهانه ای بیاورم؟

 

پی نوشت: بعد از استعفای موقتم از شرکتمان یک بار رفتم سرکی بکشم ببینم چه خبر است و همان منشی جدید را هم ببینم و این اولین باری بود که بعد از پایان دوستیمان سین را می دیدم. آن روز با هم از مسیر همیشگیمان برگشتیم. نمی توانید تصور کنید دوست داشتن آدمی که دیگر مال تو نیست چه دردی دارد. تصور کردن این که لب هایش حالا مال کس دیگریست و دست هایش دستهای دیگری را می گیرد و نگاه های عاشقانه ای که مال تو بودند را حالا به کس دیگری می دهد.... درد دارد٬ زایمان روح است.