شده ام عین معتادها. تا کوچکترین اتفاقی می افتد دست و پایم می لرزد، درد در تنم می پیچد، نفسم به شماره و سرم به دوران می افتد و آن وقت گوشی های هدست را می چپانم توی  گوشم و صدایش را تا ته زیاد می کنم یا از هر سوراخی که شده مداد و کاغذی گیر می آورم و چرت و پرت بی ربط و با ربطی می نویسم. گاهی هم ساعت ها به صفحه ی کتابی خیره می شوم، می خوانم و نمی خوانم.

همیشه معتادها را آدم های احمقی دیده ام. چند هفته ایست دارم می فهمم گاهی آدم ها به کجا می رسند که چنین حماقتی مرتکب می شوند. اگر دم دست بود، شک ندارم که تا الان الکلی شده بودم. گاهی وقتی دنیایت تمام شده، وقتی کسی برای حرف زدن نداری، وقتی آغوشی برای پناه بردن نیست، چند لحظه بی هوشی و بی خبری مثل سرزمین موعود در برابرت می درخشد. حتی اگر بعد از آن دنیایی از درد، در دنیایی از آینه های رو به رو هزار هزار برابر شود.

فعلا آرامش و بی خبری ام را در موسیقی و فیلم و نوشتن و خواندن پیدا می کنم و از هجوم لحظه ها به زندگی دیگرانی که ندیده و نشناخته ام پناهنده می شوم. تکراری و خسته کننده می شود ولی.

خسته شده ام از باختن.