عرض شود خدمت انور منورتان که ما الان تمرگیده ایم اینجا و در بحر غور و تفکر مستغرقیم الی حوالی اینجا! (اینجا دو سانت زیر گلویمان است!)
آقا نمی دانیم چرا و به کدامین دلیل چند وقتیست ساعات پایانی شبانگاهمان کش می آید در سطح آدامس خرسی!
درس خواندنمان نمی آید. دانشگاه را هم به قول این یارو ملغی نموده ایم.
«آخرین وسوسه ی مسیح» را می خوانیم که بعدا فیلمش را هم ببنیم و در این میان به دنبال نسخه ی انگلیسی «ژوستین» رمان اروتیک/سادیستیک مارکی دو ساد فقید نیز می گردیم که در مذمت پاکدامنی داستان سرایی ها نموده و اصلا از پایه گذاران فرهنگ و تفکر و فلسفه ی امروز فرانسه است که ما به شخصه انقدر کشته مرده اش هستیم! ولی حیف که جز نسخه ی فرانسوی اش هنوز چیز دیگری صید نکرده ایم و فرانسوی هم بلد نیستیم و فعلا جگرمان کباب است!
به جان آن یک دانه بچه ی دردانه ی نداشته مان اگر کسی بیاید و در وصف دامن و پاکی و ناپاکی اش زر سیصد من یک عدس بزند با ادبیاتی شایسته از خجالتش به در خواهیم آمد که اعصاب و روانمان بس مشوش است و خسته.
پی نوشت: روحمان دردناک است و خسته! هیچ آدامس خرسی و هیچ چیز صورتی خوشگل و خوشمزه ای هم جواب نمی دهد! دلمان یک چیزی می خواهد به زاویه ی قائم بکوبانیم وسط دیوار باشد که بیشتر و بد تر و ریز تر از تکه پاره های روح مرحوممان خورد خاکشیر شود کمی تسکین و تسلی بیابیم!
من اینجور موقع ها پناه می برم به چیزای بدبد :-)
مثلا چی؟! من پایه ام!